طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

طاهای بابا و ماما

نفس منی طاها جونم

طاها جونم وقتی خواستی بیای خیلی نگرانت بودم فشارم رفت بالا نفسم گرفت بهم اکسیژن وصل کردن ولی با دیدنت نفس بهم برگشت  حالا بدون نفس مامان به تو بنده
12 آذر 1392

اولین سفر

اولین سفرت طاها جونم به قم بود چون از بابایی دل نمیکندی نگرانت بودیم بابا که امتحان داشت مارو هم با خودش برد یه جا کلیدی به اسم طاها هم واسش خریدم
12 آذر 1392

مامانی مواظب باش

طاها جونم امروز یادگرفتی بری دنبال بابات از این اتاق به اون اتاق  میخوای خودت غذا بخوری اگر از دست هم بگیریم شروع به گریه کردن میکنی چند بار غذا تو گلوت گیر کرد نزدیک بود من بمیرم مامانی مواظب باش
11 آذر 1392

من علی اصغر شدم

من وبا با ومامان ظهر عاشورا رفتیم بیرون که بابایی به من تعزیه رو نشون بده مامانم واسه این روز لباسای سبزی پوشوند اول منو گذاشتن تو گهواره یه آقایی اونجا بود گهواره رو تکون داد داشت خوابم میبرد که کنو برداشتن یکی دیگرو گذاشتن یکی به اینا بگه خوب بزارید بخوابم چی بگم بعد منو بردن تعزیه اونجا آدمای زیادی بودن بعضیا سیاه پوشیدن بعضیا قرمز بعضیا سبز مامانی گفت لباس سبزا اصحاب امام حسینند لباس قرمزا دشمنن خلاصه وایساده بودم نگاه میکردم شمشیر هم داشتن به باباییم بگید یکی واسم بخره باشه خلاصه یه مردی که مامانم گفت نقش امام حسینو بازی میکنه اومد سمتمون به باباییم گفت پسرتو بده نقش علی اصغر بازی کنه مامانم با پارچه سبز منو پوشوند منو به مرد داد بعد او...
10 آذر 1392